پایگاه مقاومت بسیج سردار شهید حجت نظری

خوشا آنان که با عزت ز گیتی/بساط خویش برچیدند و رفتند/ زکالاهای این آشفته بازار/شهادت را پسند و رفتند

پایگاه مقاومت بسیج سردار شهید حجت نظری

خوشا آنان که با عزت ز گیتی/بساط خویش برچیدند و رفتند/ زکالاهای این آشفته بازار/شهادت را پسند و رفتند

خاطرات سردار شهید حجت نظری

شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۲، ۰۱:۱۳ ق.ظ

خاطرات
قدیر ,برادر شهید :
من نظامی بودم  و در خارج از فومن خدمت می کردم . در اردیبهشت ماه سال 1357 به فومن آمدم . با صحبتهای که با حجت داشتم فهمیدم که در یک گروه مبارزاتی وارد شده است . با اینکه از من کوچک تر بود ولی سفارش می کرد که رفتار خوب و مناسبی با مردم داشته باشم . در اولین حرکتهای مردمی در فومن در کنار روحانی شهید "افتخاری" ، تحرک عجیبی در شهر به وجود آورد و در همان وقت احساس کردم یک بلوغ فکری در او ایجاد شده است . در مدارس هم عامل تحرک بود . حتی چند بار توسط ایادی رژیم مورد ضرب و شتم قرار گرفت  و چندین بار از مدرسه اخراج شد . او به خاطر فعالیتهای گسترده سیاسی مذهبی موفق به اخذ دیپلم نگردید .

مادر شهید :

او در کمک رسانی به اقشار مردم محروم و ساخت خانه و احداث بناهای دیگر پیشقدم بود . ما همسایه ای داشتیم که شوهر و بچه نداشت . زمان انقلاب که نفت و سوخت کم بود حجت می رفت و خودش برایشان سوخت تهیه می کرد . پر جنب و جوش و فعال بود ، کار می کرد و زحمت می کشید .

دستش تیر خورده بود . به دکتر می گوید «دستم را عمل کن تا من برگردم.» دکتر در جوابش گفت : «تو باید یک هفته در بیمارستان بمانی.» دکتر که از اتاق خارج شد او با همان وضع بلند شد و به جبهه رفت . وقتی هم که از جبهه می آمد ,می گفت : «مادر ! وقتی که سالم بر می گردم از خانواده شهدا خجالت می کشم.» با اینکه وقتی بر می گشت به جای استراحت ، بچه ها را جمع می کرد و به اردو و راهپیمایی می برد و یا خانواده های شهدا را جمع می کرد و برای زیارت می برد .

با بچه های محله خیلی گرم بود ، آنها را به خانه می آورد و علاقه زیادی به تربیت آنها داشت . می گفت : «اینها را باید بسازیم برای آینده ، صفا در قلب این بچه هاست .
 به مسجد زیاد می رفت ، بچه ها را به مسجد می برد . به او گفتم چرا اینقدر به مسجد می روی ؟ گفت : «من باید آنجا بخوابم ، باید عادت کنم.» حتی در زمان زنده بودنش سه بار برای خودش قبر کنده بود .
از دوران ابتدایی نماز می خواند ولی بعد از انقلاب شیفته این برنامه ها شده بود . تا نماز نمی خواند غذا نمی خورد و در ماه رمضان افطار نمی کرد . دهان روزه به مسجد می رفت و نماز می خواند .
حجت خیلی دوست داشت به حوزه علمیه برود . چند بار هم ثبت نام کرد حتی برای دانشگاه هم ثبت نام کرد اما وقت تحصیل نداشت چون بیشتر اوقات را در جبهه بود . خیلی از ادارات و ارگانها به او پیشنهاد کار می دادند . اما در جواب می گفت : «تا جنگ هست کار نمی خواهم.»
یک بار تازه از بیمارستان مرخص شده بود . آپاندیس او را عمل کرده و هنوز بخیه ها را نکشیده بودند . به من گفت : «مادر می خواهم به جبهه بروم.« گفتم اگر می گویم نرو به خاطر این است که سربار دیگران می شوی ، چون احتمال دارد بخیه ات باز بشود و برای دیگران مزاحمت ایجاد کنی . گفت : «من خوب شده ام تازه آنجا دکتر هم هست.»

اسماعیل پورخوش سعادت :

او به دست خود خانه هایی را در فومن برای افراد ضعیف احداث کرد و برادر کوچکش بیشتر مجسمه عروسکی می فروخت و سود اندک آن را هزینه این کار می کردند .

مادرشهید :

وقتی که مجروح شده بود خبردار شدیم . به اتفاق فرزندانم و دوستانش برای ملاقات به بیمارستان شهدای تهران رفتیم . همین که ما را دید رنگش پرید ، سؤال کردم چی شده ؟ گفت : «هیچی مادر ! می بینی که دارم راه می روم.» ولی دست و پای او را گچ گرفته بودند . صورتش بخیه داشت . تمام بدنش ترکش خمپاره بود . همه بدنش مجروح بود . گفتم چی شده ؟ گفت : «هیچی!» گفتم راست بگو بشیر کجاست ؟ گفت : «آیا شما او را ندید؟»گفتم: نه ! گفت : «اگر می خواهید بشیر را ببینید باید او را در امامزاده میرزا ببینید.» من شوکه شده بودم ؛ بر لبم خنده بود و از چشمم اشک می ریخت ، نه اینکه گریه کنم همین طوری اشک می ریخت . خندان ، دستانم را به سوی آسمان بلند کردم و گفتم ک خداوندا ! هزاران بار شکر که مرا هم جزء مادران شهدا قرار دادی . حجت نگاهم می کرد . وقتی این حرفها را زدم لبخندی زد و گفت : «احسنت مادر ! احسنت که روی مرا سفید کردی . من فکر می کردم تو آبروی مرا می بری.»‌ گفتم : با خدا پیمان بسته ام همه چیز خود را در راه او بدهم و شاکرم ! برادرش رفت از بیمارستان اجازه گرفت و او را برای تشییع جنازه ی بشیر به فومن آوردیم و او با ویلچر جلوی تشییع کنندگان بود .
بشیرم را خودم غسل دادم و دفن کردم ,برای رضای خدا . حجت راهم که می دیدم و می دانستم مال من نیست ,چون خودش پیش بینی کرده بود . بعد از شهادت برادرش نوشته بود که «من نمی دانستم که از من جلو می زند . مرا تنها گذاشت و رفت ، قرار نبود که از من جلو بیفتد!»
سه روز به چهلم برادرش مانده بود که عملیات والفجر 8 آغاز شد . با همان حال عازم جبهه شد و همراه نیروهایش در عملیات والفجر 9 شرکت جست .

هر چه اصرار می کردیم که ازدواج کن ، قبول نمی کرد و می گفت : «زن نمی خواهم ، زنم اسلحه ، عروسم در مزار شهدا ، شام و ناهارم نان و خرما.» تا اینکه خواهرش از تهران آمد و آنقدر اصرار کرد که راضی شد و گفت : «فقط به شما می گویم هر جایی که خواستگاری می روید به آن خانواده بگویید مرا داماد خود نبینند ، فکر نکنند که من مرد خانه هستم . مرا مرد جبهه حساب کنند ، مرده حساب کنند ، دلشان خوش نباشد که من برایشان مرد زندگی باشم.»


همسرشهید :

آنچه که باعث شد به پیشنهاد ازدواج با او جواب مثبت بدهم ، ایمان و اعتقاد راسخ ایشان به ارزشهای انقلاب بود . او در خط ولایت بود .

مادرشهید:

روز عروسی جمعه بود . حجت به نماز جمعه رفت و بعد از نماز جمعه به اتفاق مهمانانش برای جشن به خانه آمدند.

همسرشهید :

با زیر دستان با احترام رفتار می کر د. بسیار صبور بود و سعه صدر داشت . وقتی به مرخصی می آمد اکثر اوقات را در کانون سردار جنگل می گذراند . در آنجا فیلم نمایش می دادند و بچه ها را به اردوهای تفریحی ، زیارتی و کوهپیمایی می برد و به مزار شهدا زیاد می رفت . مردم به او علاقه زیادی داشتند چرا که همواره یاور و مددکار آنان بود .

یک روز ، نامه ای برایش آمد . چون در پاکت باز بود نامه را خواند . نوشته بود چند قطعه عکس و فتوکپی شناسنامه و یک سری مدارک بیاورید تا به حج مشرف شوید . چون از خصوصیت او آگاه بودم این مسئله را عنوان نکردم و نامه را به او دادم . مطالعه کرد و در گوشه ای گذاشت . آن شب بعد از برگشتن از مراسم ختم شهیدی موضوع نامه را ز او پرسیدم ؟ گفت : «فلانی بود . مثل اینکه متوجه قضیه نیست . در این شرایط و موقعیت حساس از من می خواهد به حج بروم . وجدانم قبول نمی کند از اینکه بچه های ما بدون تدارکات جلوی دشمن هستند و شهید می شوند و من نمی توانم کاری بکنم با این حال چگونه می توانم به حج مشرف شوم.»


یک روز به حجت گفتم من در زمان مجردی به اتفاق پدرم به سوریه رفتیم و بعد از ازدواج مسافرتی نرفتیم . لااقل وقتی تعیین کن که با هم به سوریه مشرف شویم . گفت : «هیچ وقت این کار نمی کنم . به خاطر موقعیت حساس کشور هر چند که عاشق آنها هستم ولی هر وقت که دلم برایشان تنگ شود زیارت عاشورا می خوانم و از طرفی به زیارت قبور شهدای شهر می روم و به نیت آنها آرامگاه شهدای شهر را زیارت می کنم.»


مادر شهید :

من همیشه می گفتم او چه آدم عجیبی است و با این همه فعالیّت چرا خسته نمی شود . در شوشتر مسجدی ساخته بود . وقتی ما را به جبهه بردند نشان دادند . آقای بهروز جلالی تعریف می کرد که همه اینها را با دست خودش ساخته است . وقتی عروسی کرد ،‌گفتم پیش زنت بمان ، اما قبول نکرد . در مدت زندگی مشترک یک ماه هم در کنار همسرش نبود ؛ یا جبهه بود یا وقتی مرخصی می آمد به خانواده شهدا سر می زد و از مردم و مغازه دارها برای جبهه کمک جمع آوری می کرد .

شهید مرآت ,معاون خلیل درجبهه:

«روزی به تمام نیروها مرخصی داد و به من هم گفت تو هم برو و خودش تنها ماند . کنجکاو شدم و به حجت گفتم چرا به همه مرخصی دادی ولی خودت نمی روی ؟ گفت : "قرار است ششم فروردین برایم مهمان بیاید ،‌می خواهم عمان وقت در منزل باشم." سؤال کردم مهمانت کیست ؟ گفت : "شش ماه دیگر قرار است بچه ام به دنیا بیاید ، می خواهم آن وقت به مرخصی بروم."» 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی